نورانورا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

حسی به رنگ آسمان

شب قدر

سلام قند عسلم... نورای کوچیک و معصوم مامان... مامان امشب اولی شب قدریه که من و تو با هم هستیم. ان شاء الله سال دیگه تو در کنار من خواهی بود نه توی دلم! مامان امشب شبیه که خدا سرنوشت ما آدمها رو رقم می زنه. شبی که درهای رحمت خدا به روی ما رو سیاها بازه و فرشتگان خدا از شب تا طلوع فجر نازل میشن تا گناه ما آدمها رو با خودشون ببرن و رحمت و مهربانی و بشارت خدا رو برامون بیارن. مامانی قشنگم از خدا بخواه که اول از همه ظهور آقا امام زمان رو نزدیکتر کنه که همه دنیا دلتنگ اون امام مهربون هستند. دعا کن بیان و همه بدی ها توی دنیا رو از بین ببرن و زیبایی برامون بیارن. بعدشم از خدا عافیت بخواه، عافیت و سلامتی، در دینمون، در ایمانمون، در تن و بدنمون، د...
29 مرداد 1390

هوراااااااا

سلام قند عسلم... مامان این روزها اینقدر خوشحاله که نگو.... چرا؟؟؟ آخه بالاخره نی نی خاله، فاطمه سادات، دخمل خاله تو بدنیا اومد. روز 24 مرداد. دقیقا همون روزی که منم 20 هفته ام تموم شد. یعنی نصف دوران بارداریم گذشت! فاطمه سادات ساعت 3و ربع نصفه شب بدنیا اومد. خدا رو شکر خاله جونی تونست نی نیش رو طبیعی و بدون دردسر بدنیا بیاره. فرداش هم ساعت 3 بعدازظهر از بیمارستان مرخص شدند. مامانی دخمل خاله ات سه کیلو و 700 گرم بود! بگو ماشالاااا... توام یاد بگیر از دخمل خاله، تو شکم مامانی خوب غذا بخور تا تپل بشی. باشه عسلکم؟ البته می دونی که تو هر جوری باشی مامان بازم عاشقته و از ته قلب و جونش دوستت داره. راستی عکس فاطمه سادات رو نگاه کن. عاشقشم...
27 مرداد 1390

مشهدی!

سلام به نورا خانوم قندی.... اسبتو کجا می بندی؟؟؟ مامانی تو اولین مسافرت راه دورت رو توی دل مامان رفتی به مشهد، پیش امام رضا... با بابایی و دوستامون، خاله ها و عموها... خاله مریم، خاله نرگس، عمو محمد، عمو جواد، صبا کوچولو، علی کوچولو و یک نینی که تو دل خاله مریمه و تقریبا همزمان با تو بدنیا می آد. 18 مرداد رفتیم و 21 مرداد هم برگشتیم. قبل از سفر به دخمل خاله ات سفارش کردم خاله تا من مشهدم به دنیا نیای ها!! با معرفت حرفمو گوش داد و فعلا که هنوز نیامده! خیلی سفر خوبی بود. به مامان و بابایی که خیلی خوش گذشت. امیدوارم به تو هم خوش گذشته باشه عزیز دلم. رفتم اونجا و عزیز دلم رو سپردم به امام رضا و از آقا خواستم که همیشه خودشون مراقب میوه دل من ...
23 مرداد 1390

نورا...

سلام جیگر مامان... دخمل مامان... خوشگل مامان دیدی بهت گفتم تو دختر خوشگل منی؟ دیدی بالاخره دخملی من و باباییت شدی؟؟ دیروز بالاخره طاقت نیاوردم و رفتم سونوگرافی نرگس پیش خانوم واسعی. و ایشون گفتن که تو جنسیتت دختره. با اطمینان هم گفتن. وای عزیزدلم خیلی خوشحال شدم. هم من و هم بابایی. راستی سی دی فیلم سونوگرافی رو هم گرفتم تا یادگاری بمونه و بابایی هم بتونه گلش رو ببینه. اینقدر فیلمت بامزه است مامانی من. یه جاش انگار داری سرت رو می خارونی. انگشتای کوچیکت، قفسه سینه ات، ستون فقراتت، قلب کوچولوت، استخوانهای دست و پات، همه معلومند. قطر سرت شده 4 سانتی متر... الهی قربونت برم. وزنت هم شده 220 گرم. بزرگ شدی مامانی... مامانی اون تو حسابی حواست...
13 مرداد 1390

از دست این کتابا!

واااااای مامانی جونی سلام... جیگر من سلاممم دیگه نا ندارم! از نفس افتادم! سه روزه ما داریم واسه شما تو خونه تغییر دکوراسیون می دیم! کتابخونه ها را از توی اتاق خواب داریم می آریم توی هال. تا توی اتاق جا برای وسایل شما باز بشه... وای وای مامان! مگه یکی دو تا کتابه!! تازه آقای بابایی یادش افتاده که ما حجم کتابامون خیلی داره می ره بالا، میگه بیا بریم اینا رو به یه جایی اهدا کنیم! هی بهش میگم بابا جون کتاب نخر! نه اینکه مخالف خریدن کتاب باشما! نه! خودم بدتر از بابایی هستم! اما بابایی فقط می خره، نمی خونه! بهش میگم اگه هم می خری حداقل بخون دل آدم نسوزه! خلاصه که... این تغییر دکوراسیون کلی برام خستگی فعلا داشته. کمرم درد گرفته حسابی. تازه به ما...
6 مرداد 1390

خوشبخت باش!

سلام نخودی مامان... داشتم تو دلم باهات حرف می زدم. گفتم بگذار بیام حرفامو برات اینجا بنویسم... عزیزم یه چیزو بدون. می خوام بدونی مامان با وجود همه سختی ها و ناراحتی هایی که ممکنه تو زندگیش داشته باشه، آدم خوشبختیه. من آدم خوشبختی ام. چون احساس خوشبختی دارم. نه اینکه مشکل نباشه، نه اینکه سختی تو دنیا نباشه، روزهایی بوده که همه اش گریه کنم و ناراحت باشم، اما همیشه تو اوج لحظات ناراحتی با خودم گفتم که این می گذره و من می تونم با کمک خدا از پسش بر بیام و همون هم می شه... میگذره... و من می مونم و همون احساس خوشبختی که دارم... تو دنیا مامانی، از هیچکی گله ندارم. پدر و مادرم بهترین پدر و مادر روی زمینن. عاشقانه دوستشون دارم. مادر شوهرم و پدر ...
1 مرداد 1390

شناگر کوچولوی من!

راستی عسلک من خوندم تو کتابا که مامانا از 16 هفتگی به بعد دیگه کم کم تکونای نی نی شون رو حس میکنن! من امروز 16 هفته ام تموم شد. رفتم توی هفته 17 ام. زودی تکون بخوری مامانو زیاد معطل نگذاری هااا!!! البته اگه ورزشت مثل مامانت بد باشه، که فعلا فعلا ها باید انتظار بکشم! اما نه! مامانی شنا کردنش خوبه! توام که اون تو داری شنا میکنی! پس زودی تکون بخور که مامانی قند توی دلش آب بشه. خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم میوه دلم...
1 مرداد 1390

داری بزرگ میشی

قشنگ مامانی و بابایی سلام... دخمل گلم/ پسمل نازم چطوره؟ توی دل مامان خوش میگذره؟؟ مامانی من دیگه الان تقریبا می تونم بفهمم تو دختری یا پسر! آخه یک هفته دیگه چهار ماهمون تموم می شه. یعنی اگه برم سونوگرافی معلوم میشه! اما نمی رم! یعنی 9 مرداد پیش خانوم دکتر کاشانی زاده نوبت دارم که منتظر می مونم خودش بهم بگه کی برم...راستی در مورد دکترت هیچی بهت نگفتم؟ اینقدر خانوم ماهیه که نگو. خیلی گله. خیلی به دلم نشست و ازش خوشم اومده.. یک کمی آروم شدم. جواب آزمایش غربالگریت هم خوب بود. خدا رو شکر. مطمئنم که به امید خدا یک نی نی ناز و سالم از هر جهت توی دلم نشسته و امید زندگی من و باباییش شده... راستی... من و بابایی داریم کم کم روی اسم شما فکر می ک...
1 مرداد 1390
1